سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک بعد از نیمه شب.

مشغول نوشتن یک یادداشت روزانه هستم و چون درست چند لحظه پیش کتاب بابا لنگ درار را برای دومین بار خواندم سبک یادداشت روزانه ام کاملا شبیه نامه های جودی ابوت به بابا لنگ دراز است. راستی می دونستید هیچ جای کتاب ذکر نشده که جودی موهای قرمز دارد و شباهت او در کارتونش به آنشرلی تقصیر کارگردان هاست؟!

آخرین باری که به طور جدی پشت میزم نشستم. شب امتحان ادبیات بود. کتاب ادبیات زیاد بود و خوشبختانه من یکی را خسته نمی کرد! بعد از آن روز دیگر به طور جدی پشت میزم ننشستم. تا همین امروز که سخت تحت تاثیر جودی ابوت بودم و او هم نامه هایش را پشت میز تحریرش می نوشت! جمله ی سنجاق شده به گیره ای که نیکی بهم داده از شب امتحان ادبیات تغییر کرده. خودم تغییرش دادم. شب امتحان ادبیات روی یک برگه بزرگ کاهی با ماژیک صورتی نوشته بودم: "دوباره همه چی درست می شه. دوباره لبخند های بی دریغ. دوباره چشم های بلوری" و سنجاق کرده بودم به گیره ای که نیکی برای تولدم بهم داده بود.

ساعت یک بعد از نیمه شب و من باید کادوی تولد یک نفر که شما اصلا نمی دونید کیه و از قضا امروز هم تولدشه! کادو کنم ولی حال و حوصله اش را ندارم. اصلا به اینجای بخش کادو دادن که می رسد حالم گرفته می شود! نمی دونم چرا. شاید احساس قرابتی که در چند ساعت گذشته به کادو ها می کردم مانع این بشه که اونا رو تو لفافی از کاغذ کادو بپیچم و از جلوی چشم خودم دور کنم...

از این کادوهایی که بعد از یک بار داده شدن دوباره بر می گرده تو اتاق خودم خیلی خوشم می یاد!  دوباره بر می گرده و با دیدن در و دیوار و پنجره و کمد و تخت و اینا خوشحال می شه! من که سنگ نیستم! مجسمه هم نیستم! حتی به احساسات کادوهای تولد احترام می ذارم.

من هنوز یادداشت روزانه می نویسم و دارم خودم را کنترل می کنم که دم "م" هایم از دو خط پایین تر نرود! این میم های کشیده یکی از ارثیه های معلم انشای قدیمی مان است! کلا میان نوشته هایم به جز سبکی که جودی ابوت باعثش شده می توانی ارثیه های بسیاری رو پیدا کنی!

چند روز پیش فکر می کردم چه قدر آن قدیم ها عجیب بود که همه مان کنار همدیگه بودیم! ولی انگار بمب ترکید میانمان! زمانی که همه توی یک ساختمان بودیم و در بسیاری از موارد حواسمان به همدیگر نبود. ولی کم کم پخش شدیم. هی پخش شدیم. هی پخش شدیم. داشتم فکر می کردم یک نقشه بخرم و بزنم به دیوار اتاقم و روی هر یک از نقاطی که دوستان قدیمی ام آنجایند یک پونز بزنم. فکر کنم دورترین پونز مربوط بشود به یک معلم ریاضی! و گرنه بقیه پونز ها همین جا توی تهران کنار هم چپانده می شوند تا ببینیم بعدا چه قدر قراره پاشیده شویم.

همین نیمه شب هم یکدفعه یک جمله به نظرم رسید.(جمله گرا شده ام!) دوستان یک روحند در چند پیکر! (این را هم اضافه کنید."حالا هر چه قدر هم پاشیده شوند!")

ساعت یک بعد از نیمه شب یکی از چهارمین روز ماه های سال. من پشت میز تحریرم نشسته ام و جمله ی:"از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد لال می شوی!" روی گیره ای است که نیکی برای تولدم داده است...

به گمانم از بعد از همان امتحان ادبیات به طور جدی لال شده ام...!


+ تاریخ شنبه 90/4/4ساعت 5:55 عصر نویسنده polly | نظر